سامسام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

معجزه ی کوچولوی من

2 سالو ونه ماهگی

سلام گل پسرم الان تقریبا بعد از 2 سال اومدم و دوباره وبلاگت رو خوندم چه چیزهایی رو از کارات یادم رفته بود و از خوندنشون خیلی خیلی زیاد لذت بردم و یادم افتاد چقدر روزهای سخت و شیرینی با هم داشتیم و گذروندیم حسابی هم دلم برای اون روزا که هر روز یه کار جدید میکردی و خیلی سریع مراحل رشدت رو میگذروندی تنگ شد. کلی هم احساس پشیمونی میکنم که چرا این مدت برات ننوشتم از اتفاقای خوبی که برات افتاد ولی خوب ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه ست حتما به زودی این روزها هم برام شیرین و دست نیافتنی میشن پسر گلم خیییییییییلی خیییییییییییییییییییییییییییییییلی عاشقتم و هر روز هم عشقم بهت بیشتر و بیشششششتر میشه ...
12 مهر 1394

یازده ماهگی

سام عزیزم سلام چند روزی هست وارد یازده ماهگی شدی  با هشت تا دندون  خوشگل 4تا بالا و 4تا پایین که انگاری داری 2 تا دیگه هم از پایین درمیاری خیلی شیطون شدی تا ازت غافل میشم از یه جای جدید سر در میاری تمام خونه رو به هم میریزی و من مثل جارو برقی ذارم پشت سرت خراب کاری هات رو جمع و جور میکنم. این ماه ها گوله ی نمک شدی کلی ادا اوصول بامزه داری که ما رو سرمست میکنه خیلی باهات بهمون خوش میگذره ولی آخر شب با بابایی مثل جنازه میشیم از بس که کل روز داشتیم دنبال جناب عالی میدوییدیم واااااای که چقدر شما انرژی داری مامی و بابا جون عاششششقتن برات میمیرن انقدر دوست دارن تو هم که قربونش بشم خوب بلدی خودت رو براشون شیرین کنی و اونا برات...
10 آبان 1392

هفت ماهگی

پسرکم بازم سلام الان حدودا هفت ماه و ده روزت شده  و کم کم داری سعی میکنی تا چهار دست و پا بری. امروز برای اولین بار رفتی روی زانو هات تا اولین قدم های چار دست و پا رفتن رو برداشته باشی. خیلی خیلی ذوق دارم تا زودتر این کار رو یاد بگیری و تو خونمون ورج و وورجه کنی من از دیدنت عشق کنم. نمیدونی هر کار جدیدی رو که یاد میگیری چقدر ماها رو به ذوق میاری و کیف میکنیم. در ضمن چند روز پیش هم بردمت شبکه بهداشت برای قد و وزنت که قدت 72 بود و وزنت 8کیلو 750 گرم که گفتن رشدت خیلی عالیه و دقیقا روی منحنی رشدت داری حرکت میکنی. منم خیالم راحت شد که الحمد ا... همه چیز مرتبه. راستی چند شب پیش هم برای اولین بار رفتیم با مامان جون شب احیا مسج...
13 مرداد 1392

خدایا شکرت

عزیزم تا هفت .هشت ساعت دیگه میبینمت کلی نگران سلامتیتم ان شاا... که به سلامتی به دنیا بیای دوست دارم کوچولو وووااااای تو دلم آشوب اصلا دلم نمیخواد این نگرانیم رو به بابایی و مصی جون انتقال بدم. پسر گلم هنوزم باور نمیکنم که مامان شدم احساس میکنم وقتی به دنیا بیای دلم برای این روزا خیلی تنگ بشه برای لگد زدنات برای سکسکه کردنات برای تمام این روزایی که فقط من و تو میدونستیم داره بهمون چی میگذره گل پسرم حالا داره میاد..... واقعا داره میاد..... خدایا شکرت شکرت که آرزوی بزرگ زندگیمون رو برآورده کردی... شکرت که نذاشتی تبدیل به یه حسرت بزرگ بشه... خدا جونم مواظب پسرکم باش مواظب همه ی نی نی های دنیا باش خدای مهربونم...
29 تير 1392

آش دندونی

سامی جون من سلام خیلی وقته که تو وبلاگت وقت نکردم چیزی بنویسم راستش رو بخوای وقت گذروندن با تو انقدر برام لذت بخشه که حاضر نیستم به هیچ قیمتی زمان رو از دست بدم و به کار دیگه ای مشغول بشم. حتی اگه اون کار نوشتن برای پسر یکی یدونم باشه. البته اینم بگم ها تمام اتفاقای مهم این چند وقت رو توی یه دفترچه برات ثبت کردم که ایشاا... سر حوصله اینجا برات می نویسمشون. سام خوشگلم الان که دارم برات می نویسم چند روزی مونده تا هفت ماهگیت تموم بشه و حدود بیست روزی هست که دندونای مرواریدیت جوونه زدن و ما رو حسابی به وجد آوردن و دست به کارمون کردن برای درست کردن آش دندونیت. مامان جون(مصی) برات آش رو میپخت و من وبابایی هم درگیر درست کردن گیفت های دن...
29 تير 1392

واکسن 2ماهگی

کوچولوی خوشگل من امروز بالاخره صدای گریه کردنت رو شنیدم عزیییییزم دلم خیلی خیلی زیاد برات سوخت و میسوزه چون الانم تا پات رو تکون میدی جای واکسنت درد میگیره و گریه میکنی از بس که شما نی نی ساکت و مظلومی هستی من مطمینم که حسابی داری اذیت میشی که صدای گریه ات در می آد. راستش این گریه هات هرچند خیلی ناراحت کننده است ولی کلی از نگرانی های من رو برطرف کرد آخه من تا حالا ندیده بودم بچه ای اصلا گریه نکنه. هرچی هم دکترت میگفت که به موقع اش ریه هم میکنی ولی من همچنان دلواپست بودم ولی خوب امروز بالاخره طلسم شکست.
7 اسفند 1391

اولین خنده ها

 نی نی خوشگل مامانی دیگه چیزی نمونده تا دو ماهش تموم بشه و مامانیش که من باشم کم کم دارم در امر نگهداری از شاه پسرم که شما باشی حرفه ای میشم تا جایی که دیگه به تنهایی میتونیم با هم روزها خونه بمونیم و مشکلی بوجود نیاد و کلی هم با هم خوش بگذرونیم. تو این روزا شما ماشاا... خیلی هوشیار تر شدی و به محرک های اطرافت حسابی عکس العمل نشون میدی. میتونی مدتها با لوستر خونه خودت رو سرگرم کنی و کلی هم بهش میخندی تا جایی که من و بابایی اسم لوسترمون رو گذاشتیم لوسی جون و اونو یکی از دوستای درجه یکه شما میدونیم البته تابلوهای خونه هم نقش کمرنگی در این دوستی ها ندارن شما اونارو هم خیلی دوست داری راستش به اونا بیشتر میخندی تا به آدمایی که باهات ...
30 بهمن 1391

هفته اول

عزیز دل مامانی این چیزایی که برات مینویسم مال الان نیست و شاید یه چیزایی رو فراموش کنم و یا زمانش رو جا به جا بگم. خوب. چند روز بعد از اومدن گل پسرم به خونه  باید برای معاینه میرفتیم دکتر اونجا آقای دکتر قد و وزنت رو گرفت اگه درست یادم باشه قدت50.5 و وزنت 3750بود که نسبت به روزی که به دنیا اومده بودی 50 گرم وزن کم کرده بودی. آقای دکتر برای زردیت آزمایش نوشت و موقعی که داشتن ازت خون میگرفتن مصی جون طاقت نیاورد و اتاق رو ترک کرد و منم تا دلت بخواد گریه کردم تو هم خیلی بی قراری میکردی ولی تا امروز ما هنوز صدای گریه ات رو نشنیدیم و دکترت هم در جواب دلواپسی ما برای گریه نکردنت بهمون امیدواری داد که موضوع مهمی نیست و باید خدا رو شکر ک...
23 بهمن 1391

بیمارستان

امروز پسر کوچولوی من 50 روزش شده و من تو این 50 روز واقعا وقت سر خاروندن نداشتم. و نتونستم برای سام خوشگلم چیزی تو وبلاگش بنویسم ولی سعی میکنم تا جایی که بشه اتفاقای این چند وقت رو الان برات بنویسم عزیزم. روزی که قرار بود به دنیا بیای طبق قرارمون با خاله ها به همشون ساعت به دنیا اومدنت رو خبر دادم. بعد رفتیم پیش خانوم دکتر و نامه عمل و گرفتیم و قرار شد ساعت 19.30تو بیمارستان باشیم. وقتی رفتیم بیمارستان پریا و مامانش جلوتر از ما اونجا منتظرمون بودن یه کم بعد من رفتم که کارهای لازم رو برای آماده شدن برای عمل روم انجام بدن. تو این فاصله خاله زینب و مرضیه و مژگان و عزیز و ناصر هم اومدن بیمارستان تا از استرس مامان جون کم کنن. بله با...
22 بهمن 1391