سامسام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

معجزه ی کوچولوی من

بیمارستان

1391/11/22 16:24
نویسنده : سلما
221 بازدید
اشتراک گذاری

امروز پسر کوچولوی من 50 روزش شده و من تو این 50 روز واقعا وقت سر خاروندن نداشتم.

و نتونستم برای سام خوشگلم چیزی تو وبلاگش بنویسم

ولی سعی میکنم تا جایی که بشه اتفاقای این چند وقت رو الان برات بنویسم عزیزم.

روزی که قرار بود به دنیا بیای طبق قرارمون با خاله ها به همشون ساعت به دنیا اومدنت رو خبر دادم.

بعد رفتیم پیش خانوم دکتر و نامه عمل و گرفتیم و قرار شد ساعت 19.30تو بیمارستان باشیم.

وقتی رفتیم بیمارستان پریا و مامانش جلوتر از ما اونجا منتظرمون بودن یه کم بعد من رفتم که کارهای لازم رو برای آماده شدن برای عمل روم انجام بدن.

تو این فاصله خاله زینب و مرضیه و مژگان و عزیز و ناصر هم اومدن بیمارستان تا از استرس مامان جون کم کنن.

بله بالاخره وقتش رسید و من رفتم تو اتاق عمل که واقعا خیلی عالی بود و هیچ ترسی نداشت برعکس چیزی که تصور میکردم.

اونجا یکی از دوستای دوران راهنماییم هم تو جراحی به خانوم دکتر کمک میکرد و انقدر پرسنل خوبی داشت که آدم یادش میرفت برای عمل اونجاست.

من با هوشیاری کامل اومدنت به این دنیا رو حس کردم و دکتر بیهوشیم هم از تولدت برام فیلم گرفت.

صدای گریه ات رو هیچوقت فراموش نمی کنم که به خاطر آب رفتن تو ریه هات همراه با خس خس بود.

بالاخره عملمون تموم شد و من رو بردن اتاق ریکاوری

اونجا موندن برام واقعا سخت بود شما ساعت 21.15 بدنیا اومدی و من تا ساعت22.30 تو اتاق ریکاوری بودم.

از یه طرف دل تو دلم نبود که هر چی زودتر ببینمت و از یه طرف هم میخواستم مامان جون و بابایی رو سریعتر از نگرانی در بیارم

وقتی در نهایت از اون اتاق اومدم بیرون با روی سرشار از شادی مامان جون و بابایی و خاله مژگان مواجه شدم و اونجا بهم گفتن که پسرم خییییییلی خوشگله(قیافش شکل خودمهلبخند)

اونشب همه اومدن دیدنم ولی هرچی منتظر شدم خبری از شما نشد تو همین گیر ودار بود که یهو حال مامان جون به شدت بد شد و فشارش اومد پایین و پرستارا اومدن سراغش بعدها فهمیدم یکی از خدمه ها بهش گفته بود که نی نی ما حالش خوب نیست و برای همین تا اون ساعت پیشمون نیاوردنش

ولی کسی نذاشت من از این موضوع با خبر بشم.

تا فردا عصرش من تو رو ندیدم و دیگه حسابی عصابم به هم ریخته بود بابایی مدام ازت عکس میگرفت و برام می آورد ولی من هر چی میگذشت بیتاب تر میشدم و گریه زاریم بیشتر میشد.

تقریبا که نه دقیقا من آخرین نفری بودم که دیدمت.همه ی پرسنل و ملاقات کننده هام و حتی مریض های اتاقای دیگه می اومدن و از نوزاد خوشگل من تعریف میکردن چنیدین بار بابایی و مامان جون اینور و اونور بیمارستان میشنیدن که مردم درباره ی شما و زیبا بودنت و به قول بعضی هاشون دختر کش بودنت حرف میزدن.

واااااااای که الانم با به یاد آوردن اون روزا اشک تو چشام جمع میشه(خدا برای هیچکی نیاره)

بالاخره عصر روز بعد با سختی اومدم دیدمت و حسابی غصه خوردم تقریبا همه جای بدنت سوراخ سوراخ بود و به پات آتل بسته بودن و با اکسیژن نفس میکشیدی اون روز برای اولین بار چشای خوشگلت رو دیدم و تو با اون دستای کوچولوت دستام رو محکم گرفتی.

شب بود تازه خوابیده بودیم که پرستارت اومد گفت مامان جون دستاش رو بشوره و  بره تا تو که داشتی بیتابی میکردی انگشتش رو مک بزنی چون نمی تونستی شیر بخوری.

اون شب خیلی بهم سخت گذشت از اینکه با ولع انگشت مامان جون رو مک میزدی و من هیچ کاری برای آروم کردن و سیر کردنت نمی تونستم بکنم داشتم دیوونه میشدم.

از این موضوع به بعد دیگه تو اتاق خودم بند نمیشدم و مدام در حال گریه کردن بودم و همه در حال دل داری دادن به من ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود فقط بغل کردن تو میتونست آرومم کنه که اونم میسر نمیشد.

بعد دو روز منو مرخص کردن و لی حتی معلوم نبود تو رو کی میخوان مرخص کنن.موقع خونه اومدن اومدم تو اتاقت که باهات خدافظی کنم که با بابایی متوجه شدیم نفس کشیدنت بهتر شده اینو پرستات هت تایید کرد و اجازه شیر خوردنت رو بالاخره دادن.

بعد از اینکه با سورنگ 1 سی سی شیر بهت دادم اومدم خونه تا دوش بگیرم و برگردم پیشت ولی تب و لرز شدید گرفتم یه کم دیر شد تا بیام و دوباره بهت شیر بدم عزیزم.

اون شب تا صبح همش تو راه بیمارستا و خونه بودیم که آخر سر دیگه کلا موندم تو اتاقت.

بعد 2روز دیگه خوب شده بودی که تشخیص دادن زردیت زیاد و باید زیر دستگاه بخوابی.باز غم دلمون رو گرفت.

ولی 4 روز بعد روزی که ماهها منتظرش بودیم اومد و خوشگلم رو آوردیم خونه.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

تارا
22 بهمن 91 14:20
سلام تو ختم صلوات ما شرکت میکنی؟منتظریم