سامسام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

معجزه ی کوچولوی من

هفته اول

1391/11/23 15:18
نویسنده : سلما
183 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامانی

این چیزایی که برات مینویسم مال الان نیست و شاید یه چیزایی رو فراموش کنم و یا زمانش رو جا به جا بگم.

خوب.

چند روز بعد از اومدن گل پسرم به خونه  باید برای معاینه میرفتیم دکتر اونجا آقای دکتر قد و وزنت رو گرفت اگه درست یادم باشه قدت50.5 و وزنت 3750بود که نسبت به روزی که به دنیا اومده بودی 50 گرم وزن کم کرده بودی.

آقای دکتر برای زردیت آزمایش نوشت و موقعی که داشتن ازت خون میگرفتن مصی جون طاقت نیاورد و اتاق رو ترک کرد و منم تا دلت بخواد گریه کردم تو هم خیلی بی قراری میکردی ولی تا امروز ما هنوز صدای گریه ات رو نشنیدیم و دکترت هم در جواب دلواپسی ما برای گریه نکردنت بهمون امیدواری داد که موضوع مهمی نیست و باید خدا رو شکر کنیم که انقدر پسر آرومی داریم.

بله جواب آزمایشت زردیت رو 15 نشون داد و ما مجبور شدیم برای خوب شدنت دستگاه کرایه کنیم و تو رو اون تو بزاریم چون دیگه دلمون نمیخواست پسملمون رو تو بیمارستان ببینیم چون اونجا اصلا حاضر نبودی تو دستگاه بمونی و همش نق میزدی.

بالاخره دو روز رو هر جوری بود تو دستگاه نگهت داشتیم زردیت پایین اومد ولی کاملا خوب نشد به خاطر همین دکترت رو عوض کردیم و اینبار وزنت کمتر هم شده بود(وزنت3690و قدت53 سانتیمتر)دکتر جدیدت از دیدن وضعیتت به شدت عصبانی شد و منو کلی دعوا کرد که بخاطر خوب شیر ندادنم به شما باعث شدم که بیش از حد وزن کم کنی و روش درست شیر دادن رو بهم یاد دادو خواست روز بعد برای شیر دادن دوباره به مطب بریم و روز بعد هم بهم 48 ساعت وقت داد که شما وزن بگیری.

خدا رو شکر تو نوبت بعدی شما 40 گرم اضافه کرده بودی و بازم کلی آزمایشات دیگه دادیم که دیگه از حوصله بحث خارج.

اینم بگم که تو این مدت من به شدت استرس داشتم که نتونم بهت شیر بدم و کلی برای این موضع گریه میکردم آخه تو هم اصلا بلد نبودی شیر بخوری شاید چون زمای که بدنیا اومدی تا سه روز بهت شیر نداده بودم.

راستش سامی عزیزم روزای اول بدنیا اومدنت هرچند برامون خیلی خیلی شیرین بود و خیلی خوشحال بودیم که یه فرشته خوشگل اومده خونمون ولی بخاطر مریضیت و ناشی بودنمون خیلی زیاد بهمون سخت گذشت.

اولین بار مامان بزرگ من اومد و شما رو برد حموم که من خیلی ترسیده بودم خاله المیرا هم اونروز خونمون بود

عزیز و مامان جون بردنت حموم و من پشت در حموم قبض روح شدم که اتفاقی برات نیوفته .

اون روزا شما خیلی میخوابیدی حتی تو حموم هم از خواب بیدار نشده بودی که البته یه مقدار این خواب آلود بودن بخاطر زردی داشتنت بود.

روز چهاردهم تولدت هم نافت افتاد که ما کلی ذوق کردیم چون راستش خیلی دست وپاگیر بود.

تو این مدت دایی سینا هم امتحانای دانشگاهش شروع شده بود و نتونسته بود برای دیدنت بیاد ولی بابایی زمانی که تو بیمارستان بودی تا جایی که وقت پیدا میکرد عکسات رو براش ایمیل میکرد و بعد هم که اومدیم خونه با اسکایپ تو رو بهش نشون دادیم اونم کلی ذوق میکرد بابا جونم که دیگه هیچی خیلی دوست داره  من هیچوقت ندیده بودم از هیچ بچه ای انقدر تعریف کنه و دوستش داشته باشه البته غیر از من و دایی سیناهاچشمک

کلا عزیزم تو این روزا همه جا حرف توست و تقریبا همه عکست رو روی بک گراند گوشی هاشون گذاشتن و خیلی دوست دارن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)